جدول جو
جدول جو

معنی کله پا - جستجوی لغت در جدول جو

کله پا
(کُ لَ / لِ)
در اصطلاح نجاران، پایه های چفته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
کله پا
(کَ لِ پُ تِ)
دهی از دهستان کلیایی است که در بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 195 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
کله پا
(کَلْ لَ / لِ)
آدمی که حالش بهم خورده و از حال طبیعی خارج شده و در حقیقت سرش را به جای پایش گذاشته باشد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). رجوع به کله پا شدن شود
لغت نامه دهخدا
کله پا
آدمی که حالش بهم خورده و از حال طبیعی خارج شده و در حقیقت سرش را بجای پایش گذاشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلاغ پا
تصویر کلاغ پا
غازایاقی، گیاهی بیابانی با برگ هایی دراز و بریده شبیه پای کلاغ با گل هایی سفید، ارتفاعی درحدود ۳۰سانتی متر و تخم هایی ریز و تلخ مزه، به عنوان سبزی خوردن مصرف می شود
پای کلاغ، زغارچه، آطریلال، اطریلال، پاکلاغی، رجل الغراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کله پز
تصویر کله پز
کسی که کله و پاچۀ گوسفند طبخ می کند و می فروشد
فرهنگ فارسی عمید
(کُ لِهْ)
کلجر. دهی از دهستان یامچی است که در بخش مرکزی شهرستان مرند واقع است و 480 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
فرد یا افرادی از قشون که در اردوگاه برای حفظ بنه مانند. حارس بنه. حافظ بنه مانند بنه در جنگ. پایندۀ بنه.
- امثال:
وقت مواجب سرهنگ است، وقت جنگ بنه پا. (یادداشت بخط مؤلف).
بنه پاینده. آنکه بنۀ قشون را نگهبانی کند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
دهی است نوزده فرسخ میانۀ جنوب و مشرق فلاحی به فارس. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
دهی از دهستان مشکین باختری است که در بخش مرکزی شهرستان خیاو واقع است و 226 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ خَ)
در تداول عامه، احمق. ابله. (فرهنگ فارسی معین). سخت نادان و مستبد به رأی خویش. احمق و جاهل و لجوج. سخت نادان و احمق ستیهنده. آنکه در عقاید غلط خود پا فشارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آدم جاهل و یک دنده و مستبد به رأی. کسی که نمی توان روی حرفش حرف زد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان پایین است که در شهرستان نهاوند واقع است و 590 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
ساکنان ولایت کلخید که تابع شاهنشاهی داریوش بزرگ بوده است. (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 692). و رجوع به کلخید وتاریخ ایران باستان صفحات 691 و 1087 و 1088 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
دهی از دهستان کیاکلاست که در بخش مرکزی شهرستان شاهی واقع است و 410 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
آنکه کله های حیوانات مثل کلۀ گوسفند و مثل آن را پخته می فروخته باشد. (آنندراج). کسی که کله و پاچه و شکنبۀ حیوانات را می پزد و می فروشد. (ناظم الاطباء). آنکه کله و پاچه و شکنبه از حیوانات (مانند گوسفند) را پزد و فروشد. (فرهنگ فارسی معین). روّاس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مرا کله پز کرده بی دست و پا
خبر نیست از پا و از سر مرا.
طاهر وحید (از آنندراج).
- امثال:
کله پز برخاست (یا پاشد) سگ جاش نشست، یعنی بدتری جای بدی را گرفت و به مزاح با هر آنکه بعداز برخاستن کسی، بر جای وی نشیند گویند. (امثال و حکم ص 1231)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان صفائیۀ بخش هندیجان شهرستان خرمشهر. دشت و گرمسیر است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ شِ کَ)
آنکه شله پزد.
- نه نه خانم شله پز، زنی مجهول الهویه یا زنی بی سروپا. پست ترین زن: نه نه خانم شله پز هم میتواند (یا) نه نه خانم شله پز هم میداند، یعنی دانستۀبزرگ و کاری عظیم نیست. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نام رودخانه ای است که به بحر خزر ریزد و محل ّ صید ماهی باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از لله را
تصویر لله را
خدای را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنه پا
تصویر بنه پا
آنکه بنه (قشون) را نگهبانی کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله خر
تصویر کله خر
احمق ابله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله پز
تصویر کله پز
آنکه کله و پاچه و شکنبه از حیوانات (مانند گوسفند) را پزد و فروشد: (مرا کله پز کرده بیدست و پا خبر نیست از پاو از سر مرا)، (طاهر وحید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله خر
تصویر کله خر
((~. خَ))
احمق، ابله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کله پز
تصویر کله پز
((~. پَ))
کسی که کله و پاچه و شکنبه گوسفند را می پزد و می فروشد
فرهنگ فارسی معین
کسی که پایش معیوب است چلاق
فرهنگ گویش مازندرانی
از بازی های مردم کوه نشین استتعداد بازیکنان معمولا بیش از
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع دیگ
فرهنگ گویش مازندرانی
کنایه از: مردگان
فرهنگ گویش مازندرانی
جوی آب، آب راهه، آب راهه ی بین منازل
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع بندپی واقع در منطقه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی شبیه اسفناج که در آش ریزند، گیاه سلف
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی در حوزه ی شهرستان سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
از مراحل رشد برنج
فرهنگ گویش مازندرانی
ضیافتی سرورآمیز، که پس از بله گرفتن در خواستگاری از طرف خانواده
فرهنگ گویش مازندرانی
چنگر، از انواع مرغان آبزی
فرهنگ گویش مازندرانی